1394-03-08 06:33
3063
0
15329
گفتگو با همسرشهیدهادی کجباف؛

هادی با لباس سپاه در عقدمان حاضر شد/ زخم 9 بار مجروحیت بر تن داشت + تصاویر

من با امام (ره) و رهبر کبیر انقلاب پیمان بستم که در همه صحنه‌ها حضور داشته باشم. از همان موقع که 17 سال داشتم، آرزوی شهادت را داشتم. الآن هم اگر به این آرزو نرسم، فکر می‌کنم ضرر کرده‌ام.

به گزارش گلستان ما به نقل از مشرق، چهارشنبه 6 خرداد، چهلمین روز پس از شهادت شهید "هادی کجباف" است. وی جزو اولین نیروهای داوطلبی بود که از ایران راهی عراق و سپس سوریه شد تا از حرم‌های اهل بیت مقابل تروریست‌ها دفاع کند. شهید کجباف با ورود به سوریه فرماندهی، سازمان‌دهی و آموزش عده‌ای از مدافعان حرم را به عهده گرفت و تا جایی موفق بود که داعشی‌ها به اسم و رسم، او را می‌شناختند و مدت‌ها به دنبالش بودند. 40 روز پیش بود که شهید کجباف بالأخره در منطقه بصری الحریر استان درعا در مرز سوریه و اردن به آرزوی خود رسید. واکنش همسر شهید کجباف به خبر شهادت ایشان نشان داد که این شهید نه تنها خود عاشق شهادت بود، بلکه خانواده‌ای داشت که تک‌تک اعضایش کم از خود او ندارند. خانم "شایسته احمدی‌زاده" وقتی مطلع شد که می‌خواهند برای تحویل گرفتن پیکر شهید کجباف از تروریست‌ها، به آن‌ها پول بدهند و یا اسیر از آن‌ها آزاد کنند، با این‌گونه پیشنهادها مخالفت کرد و گفت آن‌چه در راه خدا داده است، پس نمی‌گیرد.

خبرنگار بین‌الملل مشرق به مناسبت چهلمین روز شهادت شهید کجباف با خانم شایسته احمدی‌زاده همسر ایشان گفتگو کرده است. متن مصاحبه مشرق با خانم احمدی‌زاده به شرح زیر است.

گردانی از زنان برای اعزام به سوریه تدارک دیده ایم/ بزرگترین آرزویم شهادت است/همرزمان شهید او را به خاطر جهاد سرزنش می کردندشهید کجباف در کنار آیت الله موسوی جزائری

 سؤال:: لطفاً توضیح بدهید که چگونه با شهید کجباف آشنا شدید.

 اصلیت هر دوی ما شوشتری بود و با هم فامیل بودیم. از طفولیت هم‌دیگر را به دلیل رفت و آمد خانوادگی می‌شناختیم. در جریان انقلاب بیش‌تر با هم همکاری می‌کردیم. ایشان از قبل از انقلاب مخالف شاه بودند. در جریان انقلاب با همکاری دوستان خود در تهیه و تکثیر اعلامیه‌های امام فعالیت می‌کردند. از طرف دیگر چون ما با آن‌ها آشنا بودیم و با هم رفت و آمد داشتیم، می‌دانستند که من هم در مسیر انقلاب فعالیت می‌کنم. گاهی اعلامیه‌های امام را برای من هم می‌آوردند.

سؤال:: بحث ازدواج چگونه مطرح شد؟ در چه سالی ازدواج کردید؟

ایشان سال 60 در جبهه مجروح شده بود. پاهایشان از چند قسمت مختلف ترکش خورده بود. حتی یک ترکش به نزدیکی نخاع او اصابت کرده بود و نتوانسته بودند آن را خارج کنند. درمان ایشان بسیار طول کشید و چون ما با هم‌دیگر فامیل نزدیک بودیم، او را به خانه خود منتقل کردیم. تقریباً دو ماه در خانه ما مستقر بودند و مادرم از او مراقبت می‌کردند. بعد از چند مدت به سلامتی کامل رسیدند و به اهواز برگشتند. اوایل سال 61 وارد به سپاه شدند و کم‌کم سلامتی خود را هم به دست آوردند. آن زمان ما هم به اهواز بازگشته بودیم. ایشان از طریق خانواده از من خواستگاری کردند. 

سؤال:: شما چند ساله بودید؟ ایشان چند سال داشتند؟

هر دوی ما متولد سال 40 بودیم. از لحاظ شناسنامه من‌ چند ماهی از ایشان بزرگ‌تر بودم، ولی واقعیت این بود که او از من تقریباً یک سال بزرگ‌تر بود، چون پدرش شناسنامه ایشان را دیرتر گرفته بود.

در حال تشکیل گردانی از زنان برای اعزام به سوریه هستم/ بزرگترین آرزویم شهادت است/همرزمان شهید او را به خاطر جهاد سرزنش می کردندشهید هادی کجباف

سؤال:: مراسم ازدواج شما چگونه بود؟

نیت کرده بودند که روز عقدمان لباس سپاه را بر تن کنند. خطبه عقد را هم شیخ شوشتری خواندند. ایشان با لباس سپاه و پوتین به مراسم آمدند و عقد کردیم. زندگیمان را خیلی ساده بدون رسم و رسوم‌های عامیانه و توقعات زیادی شروع کردیم و من سعی کردم آن تجملات و رسومات اضافی را بشکنم. آن‌ها شوشتر بودند و ما اهواز بودیم. هفته‌ای یک بار به ما سر می‌زد. در همین حین هم کار خود را با سپاه شروع کرده بود. در آن زمان در درجه اول پشتیبانی جبهه بودند، چون به سلامتی کامل دست نیافته بودند و اجازه رفتن به جبهه را نداشتند. بهمن سال 61 به جبهه اعزام شدند.

عروسی ما اوایل سال 62 برگزار شد. در آن زمان من به عنوان مربی پرورشی مشغول به کار بودم. بعد از این‌که زندگی مشترک خود را آغاز کردیم گفتند که دوست دارم شما شاغل نباشید. من هم از حرف ایشان اطاعت کردیم و دیگر سر کار نرفتم. خداوند طی سه سال، سه فرزند به ما عطا کرد. اولی دختر بود و دو تای بعد، پسر بودند. من مشغول بچه‌داری و خانه‌داری و ایشان مشغول جنگ و جبهه شدند.

دیگر خیلی کم به خانه می‌آمدند. هر 20 روز 30 روز می‌آمدند سری به ما می‌زدند. آن زمان هم که می‌آمد سرش شلوغ بود و درگیر کارها و غم شهادت دوستان خود بودند. من هم سعی می‌کردم طوری رفتار کنم که با روحیه بهتری به خط بازگردند. از مشکلات و وضع زندگی چیزی به ایشان نمی‌گفتم. بیش‌تر سعی می‌کردم اتفاقات خوب را برای او تعریف کنم تا با خیال راحت و روحیه بهتری به جبهه برگردد. دو سال بعد از تمام شدن جنگ هم در مرزها مشغول بود. من مانده بودم و فرزندان و مشکلات زندگی. من 5 سال خانه مادرشوهرم زندگی کردم و تمام اعضای خانواده ایشان با ما بودند. جای شلوغی بود و من هم چون مقید به حجاب اسلامی هستم، برایم خیلی سخت بود.

سؤال:: ایشان در آن زمان درجه سرتیپی داشتند. خیلی از کسانی هم که با ایشان هم‌درجه بودند، زندگی خیلی بهتری داشتند چطور شما زندگی سختی داشتید؟

شهید کجباف خودش نمی‌خواست، به این چیزها اهمیتی نمی‌داد. دوست داشت زندگی ساده‌ای داشته باشد. هیچ وقت از امکانات سپاه که این همه اردو و سفر می‌بردند، اجازه نمی‌داد استفاده کنیم. فقط یک بار که پسرم شکایت کرده بود، آن‌وقت ما 3 روز به بابلسر رفتیم. دیگر هیچ وقت از این امکانات استفاده نکردیم.

در حال تشکیل گردانی از زنان برای اعزام به سوریه هستم/ بزرگترین آرزویم شهادت است/همرزمان شهید او را به خاطر جهاد سرزنش می کردند  // آماده انتشار

شهید کجباف در کنار کودکان سوری

سؤال:: حاج آقا زمانی که به سوریه رفتند بازنشسته بودند یا هنوز در سپاه مشغول بودند؟

بازنشسته شدند. ایشان 9 بار در طول جنگ مجروح شدند. دیگر بی‌طاقت و خسته شده بودند. تقاضای بازنشستگی کردند. البته هنوز فعالیتشان به صورت غیررسمی با سپاه ادامه داشت.

سؤال:: جریان سوریه رفتن شهید کجباف چگونه بود؟

روحیه سال 57 اصلاً در شهید فروکش نکرد. همان حال و هوا و شور و شوق همیشه در وجودش باقی مانده بود. حالت انقلابی بودن و دفاع از ولایت را هیچ وقت از دست نداد. پارسال همین حدود ماه اردیبهشت بود که تلویزیون اخبار سوریه و عراق را نشان می‌داد. هنگامی که اخبار را می‌شنید گریه می‌کرد. می‌گفت باید کاری بکنیم، نمی‌شود بی‌تفاوت باشیم. بعضی پیامک‌ها به دستش می‌رسید که قبر حضرت رقیه (س) در خطر است، دعا کنیم و ختم صلوات بگیریم؛ می‌گفت همه این‌ها درست، ولی باید کاری کرد. با نشستن و دعا کردن که کاری حل نمی‌شود. باید یک حرکتی انجام بدهیم.

با دوستان و آشنایان خود تماس می‌گرفت و از آن‌ها می‌خواست که او را به سوریه اعزام کنند. ظاهراً قبول کرده بودند و به او گفتند اگر کسانی هستند که می‌توانید به آن‌ها اعتماد بکنید، در قالب یک گروه با خود به منطقه ببرید. چند مدت به منطقه‌ای رفتند و آموزش‌های لازم را برای اعزام دیدند. چند وقتی هم به عراق رفتند و بار دیگر برگشتند و گفتند نه، می‌خواهم به سوریه بروم.

فکر می‌کنم سپاه از او خواستند که به سوریه برود، چون حاجی از لحاظ تاکتیک‌های نظامی، فرد نخبه‌ای بود. اصلاً ترس در وجود این آدم نبود. اراده بسیار قوی‌ای هم داشتند. هر وقت تصمیم به کاری می‌گرفت، آن را انجام می‌داد.

در حال تشکیل گردانی از زنان برای اعزام به سوریه هستم/ بزرگترین آرزویم شهادت است/همرزمان شهید او را به خاطر جهاد سرزنش می کردندشهید هادی کجباف

سؤال:: ماجرای مجروح شدن شهید کجباف در سوریه چگونه بود؟

یک روز بعد از عید فطر بود که به سوریه رفت و همانجا ماند تا این‌که 20 شهریور مجروح شد، زمانی که داشتند منطقه‌ای را در ریف دمشق پاک سازی می‌کردند، تیر به صورت اوریب خورده بود به سینه‌اش و از کمرش خارج شده بود. ریه حاجی پاره شد. آن‌جا یک بار عملش کردند و بعد از آن اعزامش کردند به ایران. این‌جا هم در بیمارستان تهران دو بار تحت عمل جراحی قرار گرفت، هرکس می‌آمد عیادت، او را سرزنش می‌کرد. می‌گفتند تو دِین خودت را ادا کردی. در جنگ این همه مجروح شدی، دیگر وظیفه نداشتی به سوریه بروی. عرب‌های سوریه به ما چه ربطی دارند. در جواب، حاجی می‌گفت که سنگر ما آن‌جاست. ما الآن داریم با اسرائیل می‌جنگیم، اگر جلوی آن‌ها در آن‌جا گرفته نشود، باید منتظر باشیم در خیابان‌های ایران با آن‌ها بجنگیم.

می‌گفت که من باید برگردم. باید به سوریه بروم. کار نیمه‌تمام دارم. چون او در سوریه هم فرمانده بود. خودش زنگ می‌زد سوریه با آن حال بد با آن‌ها صحبت می‌کرد و آن‌ها را راهنمایی می‌کرد. خون در ریه‌اش لخته می‌شد نمی‌توانست بخوابد. نمی‌توانست غذا بخورد، اما می‌گفت می‌خواهم برگردم. تنها چیزی که به او گفتم این بود که یا من را با خودت ببر تا آن‌جا مواظبت باشم، یا بمان تا بهتر بشوی. گفت نمی‌شود تو را ببرم. آن‌جا دستم بسته می‌شود. دوباره به سوریه برگشت. از روزی که مجروح شده بود، تا روزی که دوباره برگشت، من دقیق حساب کردم 17 روز شد.

دشمن دنبالش بود. ما می‌دانستیم که دشمن دنبالش است. حتی آن روز هم که [در سوریه] از اتاق عمل او را بیرون آوردند، عکسش را گرفته بودند و در شبکه‌های خود این عکس را منتشر کرده بودند. ظاهراً میان آدم‌هایی که آن‌جا بودند داعشی‌ها هم بودند. کسی بود که دشمن را به تنگ آورده بود، یکی از خوشحالي‌هایی که دارم این است که دفعه اول شهید نشد؛ بعد از این‌که مدتی جنگید و خیلی از آن‌ها را به درک واصل کرد، به شهادت رسید.

در حال تشکیل گردانی از زنان برای اعزام به سوریه هستم/ بزرگترین آرزویم شهادت است/همرزمان شهید او را به خاطر جهاد سرزنش می کردندشهید هادی کجباف

سؤال:: شما که همسر شهید کجباف بودید، چگونه دلتان آمد بعد از آن‌که مجروح شده، به او کمک کنید به سوریه برگردد؟ چرا مانع رفتنش نشدید؟

از همان اول که می‌خواست به سوریه برود به او گفتم که با هم می‌رویم. گفتم یک کاری هم به من در آن‌جا بدهید. مأموریتی که زن‌ها بتوانند از پس آن بر بیایند. من خیلی دوستش دارم. هنوز هم دوستش دارم. گاهی فکر می‌کردم شاید در ایران زنی وجود نداشته باشد که مانند من شوهرش را دوست داشته باشد. از همه کسم بیش‌تر دوستش داشتم. از بچه‌هایم از خانواده‌ام. ولی اسلام از دوست داشتن من مهم‌تر بود. حضرت زینب (س) از من و شوهرم مهم‌تر است. آدم باید بهترین چیزها را در راه خدا بدهد. بهترین‌ها را باید به درگاه خداوند تقدیم کنیم.

وقتی که امام حسین (ع) می‌خواست برود، مگر حضرت زینب (س) برادرش را دوست نداشت؟ مگر امام حسین (ع) پدر نبود؟ مگر علی‌اصغر و علی‌اکبر را دوست نداشت؟ ولی بعضی جاها آدم باید خودش را قربانی کند. شوهرش را و بچه‌هایش را باید قربانی کند. من حاضر بودم خودم هم بروم. گلایه‌ام از او این بود که چرا من را با خودت نمی‌بری. همیشه هم هر وقت زنگ می‌زد، می‌گفتم کاری برای من جور نشد؟ پس من را نمی‌بری؟ همه‌اش می‌گفت نه حالا تا بعد. گاهی بچه‌ها شکایت می‌کردند؛ من به آن‌ها می‌گفتم: مادر، آن‌جا مهم‌تر است. بابایت آن‌جا کار مهم‌تری را انجام می‌دهد. خدا در رأس همه چیز است. شوهرم که هیچ، بچه‌هایم را هم حاضرم قربانی کنم. خودم هم حاضرم بروم. باید اسلام زنده بماند.

سؤال:: شهادت ایشان چگونه بود؟ چه زمانی اتفاق افتاد؟

بعد از رفتنش، باز هم مجروح شد. یکی از عادت‌هایی که داشت، هر سال اربعین پیاده به کربلا می‌رفت. بعد از این‌که رفت سوریه بار دیگر بازگشت با این‌که مجروح بود، دوباره پیاده به کربلا رفت. گفتم زنجیر نزنی؛ گفت نمی‌زنم. بعد فهمیدم که زده. اول دی‌ماه دوباره رفت. با این‌که دو سه روز بعد از آن مراسم عقد پسرم بود، هرچه گفتم بمان، گفت نه باید بروم. ظاهراً بهمن ماه یک بار دیگر هم مجروح شده بود. ترکش به کتفش اصابت کرده بود. یک تیر از کنار پهلویش گذشته بود. این‌ها را دیگر نگذاشت که ما بفهمیم.

چون من شدید به او اصرار می‌کردم که من را با خودش به سوریه ببرد، یک برنامه گذاشت که به زیارت برویم. آن هم نه با هزینه دولت، بلکه به هزینه خودمان. با پسرهایم و دو تا عروس‌هایم و مادرم به سوریه رفتیم. بعد فهمیدیم که بار دیگر مجروح شده است، ولی چیزی به ما نگفته است. چند روزی آن‌جا بودیم. به زیارت رفتیم و مناطق آزاد شده را نشانمان داد. دوباره با خود ما برگشت چون قدری کار داشت. روز 20 فروردین بود. یک روز قبل از تولد حضرت زهرا (س)، هدیه روز زن را هم به من داد. بعد دوباره خداحافظی کرد و رفت. دیگر زنگ نمی‌زد، یا دیر به دیر زنگ می‌زد. گفتم چرا زنگ نمی‌زنی؟ گفت در منطقه بودم. دیگر می‌دانستم زنگ که نمی‌زند، منطقه است.

اوایل ماه رجب بود؛ فکر می‌کنم 21 فروردین. بعد از ظهر آن روز سایت‌های داعش اعلام کردند که هادی کجباف به دست ما افتاده است. او را از قبل شناسایی کرده بودند. بعد اعلام کردند که او را کشته‌اند. فامیل‌ها فهمیده بودند. به پسرم خبر دادند. او هم پیگیری کرده بود. چند تا از همرزمانش گفته بودند که این موضوع صحت دارد.

در حال تشکیل گردانی از زنان برای اعزام به سوریه هستم/ بزرگترین آرزویم شهادت است/همرزمان شهید او را به خاطر جهاد سرزنش می کردند
حاج قاسم سلیمانی در کنار شهید هادی کجباف

 سؤال:: خبر را از طریق شبکه‌های اجتماعی متوجه شدید؟

بله. ساعت 3 بود که گفتند شهید شده است. فامیل آمدند خانه ما. شب سختی برایم بود. از یک جهت هم می‌گفتم خدا را شکر. شاید اولین بار باشد که این را می‌گویم؛ من همان موقع سجده شکر به جا آوردم. دیدم بزرگ‌ترین فضیلت و شرافت و رستگاری یک انسان شهادت است. خوشحال شدم که عزیزترین کسم به بالاترین مقام رسیده است. اگر هم گریه کردم، افسوس به حال خودم خوردم که رفیق نیمه‌راه شدم. دوست داشتم که با هم شهید بشویم. حتی سوریه که رفته بودیم، به شوخی به او گفتم من آمده‌ام تو را همسر شهید کنم. الآن هم چون دوستش دارم و می‌دانم خودش آرزویش شهادت بود و الآن خوشحال است، من هم خوشحال هستم.

سؤال:: درباره تحویل پیکر شهید کاری انجام شده است؟

ظاهراً که داعشی‌ها پیکر او را با خود برده بودند، چون او را می‌شناختند. نام حاجی هادی بود. روزی هم که ایشان شهید شد، روز قبل از شهادت امام هادی (ع) بود. ایشان روز تولد امام هادی (ع) هم به دنیا آمده بودند. متوجه شدم که دوستان و همرزمان حاجی برای بازگشت پیکر حاجی پیشنهاداتی را داده‌اند. به پسرم گفته بودند که ما یک میلیارد یا یک و نیم میلیارد حاضریم بدهیم تا پیکر را از آن‌ها پس بگیریم؛ یا تعدادی از اسرای آن‌ها را آزاد کنیم؛ یا این‌که عملیاتی را انجام دهیم تا پیکر را پس بگیریم. من از پسرم پرسیدم که شما به آن‌ها چه پاسخی دادید؟ گفت من به آن‌ها گفتم که نه، این کار را انجام ندهید. نه پول بدهید و نه اسیر آزاد کنید. به او گفتم احسنت بر تو که پسر خودم هستی.

حالا من می‌گویم که نه به آن‌ها پول بدهند، نه اسیر آزاد کنند، نه عملیاتی انجام بدهند. اولاً اگر ما پول بدهیم، آن‌ها این پول را دوباره در برابر مسلمانان به کار می‌گیرند. ما حاضر نیستیم حتی یک دلار از بیت‌المال این کشور به داعش داده شود. دوماً حتی یک نفر از داعشی‌ها را آزاد نکنید، چون دوباره هر کدام از آن‌ها دست به جنایت می‌زنند. گفتند ممکن است این اسیرها زن باشند. گفتم هیچ فرقی ندارد. حتی حاضر نیستم که یک زن مجروح را هم آزاد کنید. اگر عملیات برای پس گرفتن پیکر شوهر من است، من اجازه نمی‌دهم. اگر هدفتان در حمله، چیزی دیگری است حمله کنید، اما اگر هدف پیکر شوهر من است، نه من اجازه چنین کاری را نمی‌دهم. ما این پیکر را در راه خدا دادیم، چیزی را که در راه خدا دادیم پس نمی‌گیریم. ما تابع کربلا و روز عاشوراییم همان‌طور که مادر وهب سر فرزند خود را به سمت آن‌ها پرتاب کرد، من هم این پیکر را می‌گذارم پیش داعش بماند.

سؤال:: اگر می‌دانستید که داعش حرف‌های شما را میشنود، اگر می‌توانستید با آن‌ها صحبت کنید و حرفی به آن‌ها بزنید، به آن‌ها چه می‌گفتید؟

به آن‌ها می‌گویم که ما آماده‌ایم پشت سر کجباف حرکت کنیم و حاضریم آن‌ها را ریشه‌کن کنیم. از آن‌ها هم به هیچ عنوان نمی‌ترسیم، آن‌ها باید از ما بترسند. ما قدرتی داریم که آن‌ها ندارند. آن‌ها به اسرائیل تکیه کرده‌اند و هیچ بنیانی و اساسی ندارند. برد با ماست، چون خدا با ماست. من خودم هم آماده هستم.

سؤال:: بهترین خاطره‌ای که از شهید کجباف دارید، چیست؟

خاطراتی که با نوه‌هایم داشت. نوه‌ها را خیلی دوست می‌داشت و از بودن با آن‌ها لذت می‌برد. خاطره زیاد دارد، اما نمی‌دانم الآن کدام یکی را تعریف کنم.

در حال تشکیل گردانی از زنان برای اعزام به سوریه هستم/ بزرگترین آرزویم شهادت است/همرزمان شهید او را به خاطر جهاد سرزنش می کردند  // آماده انتشارشهید کجباف در کنار حرم حضرت رقیه (س)

سؤال:: بدترین خاطره‌تان از شهید چه بود؟ دعوا هم می‌کردید؟

اگر بعضی اوقات بی‌طاقت و رنجور بود، تقصیر خودش نبود. او آدم کاملاً صبوری بود، اما به دلیل این‌که جنگ تأثیرات و صدمات زیادی را روی او گذاشته بود، بعضی وقت‌ها بی‌طاقت و بی‌صبر می‌شد. اما من تحمل می‌کردم. در مقابل او آرام میماندم تا او هم آرام بگیرد.

سؤال:: بعضی‌ها می‌گویند کسانی که شهید می‌شوند، انسان‌های ویژه‌ای هستند. آیا شما اعتقاد به این مسئله دارید؟

شهادت سردار نه اتفاقی و نه اشتباهی بود. خودش دوست داشت که رفت. شهادت انتخابی است. آن عقیده و ایمانی که در وجود شهداست آن‌ها را کمک می‌کند و البته خداوند هم آن‌ها را در این مسیر کمک می‌کند. کسی که پاهایش را در مسیر خداوند قرار بدهد خدا دست او را می‌گیرد.

سؤال:: بزرگ‌ترین آرزوی شما چیست؟

شهادت. من با امام (ره) و رهبر کبیر انقلاب پیمان بستم که در همه صحنه‌ها حضور داشته باشم. از همان موقع که 17 سال داشتم، آرزوی شهادت را داشتم. الآن هم اگر به این آرزو نرسم، فکر می‌کنم ضرر کرده‌ام. آرزوی دیگرم این است که مردم بدانند که برای چه این افراد رفتند. اگر این‌ها نبودند چه بر سر ایران می‌آمد. اگر امثال این آقا نبودند، کشور ما بدتر از افغانستان و پاکستان و سوریه و عراق می‌شد. این افراد بودند که ایستادند، آمریکا از این افراد می‌ترسند، آن‌ها از مردان شجاع و با ایمان و مجاهد می‌ترسند.

ما باید این مجاهدین را بشناسیم و حرمتشان را حفظ کنیم. مبادا خدایی ناکرده، با یک عملی که انجام می‌دهیم، دهن‌کجی نسبت به آن‌ها انجام بشود. این‌ها درست است که خودشان به مقامات بالایی رسیدند، ولی فدای بقیه هم شدند. مردم به جای این‌که ورزشکاران خارجی را بشناسند، این قهرمانان را بشناسند. آن خانم و آقایی که با امنیت در شهر می‌چرخند، بدانند مدیون چه کسانی هستند. همه اقشار جامعه مدیون این افراد هستند.

انتهای پیام/

نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.